شب است و من در تنهایی خودم
به تو می اندیشم
به صدایت
که زمزمه
سالها سکوت من است
در ژرفای زمان

شب است و من در تنهایی خودم
به تو می اندیشم
به صدایت
که زمزمه
سالها سکوت من است
در ژرفای زمان
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی