وقتی دیدمش
پرواز میکرد
به سوی
بی نهایت
با نهایت
مهربانی
دور… میشد
صدایش کردم
اما
بالهایش
قوی تر از
صدای
من بود
او
آنقدر دور بود
که …
ندید
اشک
چشمانم را…
امروز دیدمش
برق چشمانش
آفتاب
خشکانده بود
وقتی دیدمش
پرواز میکرد
به سوی
بی نهایت
با نهایت
مهربانی
دور… میشد
صدایش کردم
اما
بالهایش
قوی تر از
صدای
من بود
او
آنقدر دور بود
که …
ندید
اشک
چشمانم را…
امروز دیدمش
برق چشمانش
آفتاب
خشکانده بود
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی