در سرو شیدای تو مانده ام
ای عجب این روزگاران مانده ام
من سرم گرم هوای روزگاران است و بس
ای عجب این دل چکارها می کند من مانده ام

در سرو شیدای تو مانده ام
ای عجب این روزگاران مانده ام
من سرم گرم هوای روزگاران است و بس
ای عجب این دل چکارها می کند من مانده ام
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی