و تو در آنسوی مرزهای عاشقی
نفسهایت بوی بهار می دهد
و من در دیار نامهربانی
و در جستجوی تو
در کوچه باغهای شهر سرگردانم…

و تو در آنسوی مرزهای عاشقی
نفسهایت بوی بهار می دهد
و من در دیار نامهربانی
و در جستجوی تو
در کوچه باغهای شهر سرگردانم…
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی