چشمانم خسته
جسمم خسته
و روحم
در تلاطم روزگار
محبوس مانده
کودکی ام را
می خواهم
فرار از خواب بعدظهر را
می خواهم
بوی پاییز کودکیم را
می خواهم
و چه زود گذشت
پرسه
در هوای
کودکی

چشمانم خسته
جسمم خسته
و روحم
در تلاطم روزگار
محبوس مانده
کودکی ام را
می خواهم
فرار از خواب بعدظهر را
می خواهم
بوی پاییز کودکیم را
می خواهم
و چه زود گذشت
پرسه
در هوای
کودکی
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی