
شعر قهوه
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی
سلام روزگار
حال و احوالت چطوره
ببینم تو خودت با خودت چطوری
ما که موندیم تو احوال خودمون
و مهربانی را با چشمان تو تقسیم می کنم
شاید نوری باشد در دستانم
دستانی برای با تو بودن
تا انتهای خیابان
و من
شبانه هایم را
با نفس های تو تقسیم، نه می بخشم
مرا در شبانه های خودم غرق کن