و تو در آنسوی مرزهای عاشقی نفسهایت بوی بهار می دهد
در سکوتم دوستت دارم آرام و بیصدا چشمانت را دوست دارم
کتاب زندگی عاشقی را ورق می زنم برگ هایش کهنه، زرد و قدیمی
صدایت را باد برآیم آورد صدایت با نغمه بلبل مست به گوشم رسید
زندگی به نفسهایی نیست که میکشیم به نفسهایی است که بند میآید
یادت در قنوتم فراموش نمیشود چه کردهای در غیابم، حضورت در کنارم
خاطرات زیبایت را مرور می کنم شاید تسکین دردهایم باشد
جای خالیت سبز است هنوز بوی از خدا رنگی از خدا دارد هنوز
لبخند تو کافیست برای برای باریدن باران تابش خورشید
یاد ایام جوانی را بخیر یادِ آن عشق جوانی را بخیر