شعر سکوت من

شب است و من در تنهایی خودم
به تو می اندیشم
به صدایت
که زمزمه
شعر نگار

در دل چه شرابیست کهنه نگارا هر زمان می گذرد ضربه به دل بیشتر است
شعر قهوه

قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
شعر وقتی تو آمدی

هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی
مهمان عشق

و من
تو را به یک وعده عشق
مهمان می کنم
شعر باران

و خدایی که برای ما ساخته است
جان
تن
باران را
شعر نوش دارو

و تو را دوست داشتم
تمام قد و با تمام هستی ام
من
تو را می پرستیدم
شعر باتلاق زندگی

سلام روزگار
حال و احوالت چطوره
ببینم تو خودت با خودت چطوری
ما که موندیم تو احوال خودمون
شعر ستاره

و زندگی
برای با تو بودن
در دستان ستاره هاست
آنان که شب ها چشمک می زنند
شعر چشمان نور

و مهربانی را با چشمان تو تقسیم می کنم
شاید نوری باشد در دستانم
دستانی برای با تو بودن
تا انتهای خیابان