هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی
تو مرا در تنهایی شب رها کردی
و مرا در آغوش تب تنها گذاشتی
بدون طبیبی، مرا مرهم دردم
تو با وجودت مرا گرم خود کردی
و مرا از خود بی خود کردی
زمان رفتنت بی مهابا بود
و بی درنگ
تو رفتی و مرا تنها گذاشتی
بی خبر و بی ثمر، رفتی
برگشتی و دوباره در سرم افتادی
تو مرا بس بودی
و من برای تو بس بودم
چه رنگی بود زمان رفتنت
سرخ
و چه رنگی دارد زمان آمدنت
سبز
و من
در چهار چوب در منتظر حضورت بودم
تنها و رمق
بدون نفسی در اعماق تنهاییم
و من مانده ام برای برگشتنت
و دوباره بی خبر آمدی
و دوباره خورشید طلوع کرد
مهربانم
کلامی در زبانم نیست
رمقی در جانم نیست
و تنها
شعری که با وجودم برایت می خوانم
شاید دیگر بی خبر و بی ثمر
در کوچه پس کوچه های غربت
مرا تنها نگذاشتی
لطفا
بمان
برای من
برای دلم
که تو را می خواند و می خواهد

دیگر اشعار پرواز سکوت
