تک درختی در آن سوی بیابان
نفس می کشد
و یاری در کنارش
که هرگز به او نمی رسد
قصه ما
قصه تاریخ
همانند پتکی بر سر ما
بیابان تشنه
و درخت تشنه تر از بیابان
و ساعت دیدار
بماند به تبر هیزم شکن پیر
تک درختی در آن سوی بیابان
نفس می کشد
و یاری در کنارش
که هرگز به او نمی رسد
قصه ما
قصه تاریخ
همانند پتکی بر سر ما
بیابان تشنه
و درخت تشنه تر از بیابان
و ساعت دیدار
بماند به تبر هیزم شکن پیر
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی