و مهربانی را با چشمان تو تقسیم می کنم
شاید نوری باشد در دستانم
دستانی برای با تو بودن
تا انتهای خیابان
و خیابانی بی انتها
چه لذتی دارد دستانم در دستان نور
نوری در اعماق وجودم

و مهربانی را با چشمان تو تقسیم می کنم
شاید نوری باشد در دستانم
دستانی برای با تو بودن
تا انتهای خیابان
و خیابانی بی انتها
چه لذتی دارد دستانم در دستان نور
نوری در اعماق وجودم
قهوه ات را سرد بنوش
این روزها کسی منتظر تو نیست
رویت را به دیوار بدوز
و چشمانت را به باران کوچه های غم زده
هنگامه رفتنت
سرمایی سخت تمام وجودم را فرا گرفت
من با تو دوست بودم
اما تو با من دشمن بودی