بهانه ای برای دیدنت
قهوه چیزی نبود جز بهانه ای برای دیدن تو بوییدن عطر تنت در لابلای برگ درختان
قهوه چیزی نبود جز بهانه ای برای دیدن تو بوییدن عطر تنت در لابلای برگ درختان
و من بر سنگ فرش خیابان تو را قدم می زنم و برایت شعر می خوانم و برگ های پاییزی
درختانی سبز به بلندای آسمان سبز و پر از نور چشمه ساری در کنار جاده ذلال مثل پنجه آفتاب بوی
و ستاره ها بر روی ماه تو چشمک می زنند و برایت از دور دستهای ناپیدا قصه فصل ها را